زندگی عاشقانه در روزگار نامردی آخرین مطالب آرشیو وبلاگ پیوندها لوگو آمار وبلاگ
گفتی از ناله ی شبگیر کسی در قفسی ، بنویسم سخنی ، هر نفسی ، باز بسی گفتی از چهره ی ماتم زده ی غم بنویس !! گفتی از ناله در این نامه فراوان بنویس !! گفتی و رفتی و جستی و ندانستی تو که من از روز ازل بسته به زنجیر تو ام ... شبم از غم ، غمم از تو و تو گفتی بنویس !!! غم از این غم که ندارد ثمری هر سخنی ... و از این غم بسیار که نخواندست کسی از ورقی ... !! گفتی از آنچه تو داری بنویس ؛ گفتی از آنچه تو خواهی بنویس ؛ گفتی از آنچه تو دانی بنویس ؛ گفتم از غم بنویسم که چرا کانچنین موج خموشی به تن آزرده مرا ؟؟!! گفتم و رفتم و جستم و ندانستی تو ، غم من آنچه تو می پنداری نیست !!! در خاطره ام ... هرگز نیست آنچه در آینه ی چشم تو معنا شده است ! غم من راز خموش صدف دیده ی توست !!! که ندارد پر و بالی و نداند گذری ... غم من شعله ی لرزان دل خسته ی توست !!! تو که در دیده ی صیاد به دام افتادی چه بخواهی ... چه نخواهی ... تو بدان !! بال و پری نیست که پرواز کنی !!! غم من خواهش پرواز تو بود ... موضوع مطلب : خواهش پرواز |
||